سیاه و سفید
موهایم را
با شانه ی زمخت دستت
از سرم کندی !
در آینه که نگاه میکردم
خودم را دیروز
آنقدر سفید ندیده بودم
که در دستان تو ناباورانه
زیادتر می شد
- هر لحظه -
بر عکس آن
سیاهی و کبودی در بازوانم
بازوان سپیدم
که همیشه میگفتی
برف پخته ی زمستان است
نقش می بست
در پایکوبی بی امان لگدهای تو !
وقتی مداد رنگی هایم را شکستی
تا بشکنی ام
فهمیدم که این طراحی
با سیاه قلم زیباتر میشود !
پیچ رادیو را بستم
که هی تکرار میکرد :
بچرخ تا بچرخیم !!
فرمان لازم نبود
وظیفه ام را ازبر بودم ....
****
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳٤ ب.ظ ; ۱۳٩۱/٧/۱۳